رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

تولد نوه پنجم خانواده جوشقاني آقا سيد طاها

سلام گل پسرم  عزيز دل مامان  تو روز 29 ماهگي شما يك ني ني كوچولو به خانواده ما اضافه شد و شما صاحب سومين پسر عمه شدي بلههههههههه آقا سيد طاها دنيا اومد. البته كه اين نازدونه بايد 5 شنبه دنيا مي يومد و انگار كمي براي كنار ما بودن و ديدن اين دنيا عجله داشت و سه شنبه ساعت حدود يك ربع به 10 شب بود كه خبر تولدش بهمون رسيد.     طاها جون تولدت مبارك      صبح با عمه بهناز صحبت كردم و گفت امروز مرخص نميشه و بايد يك روز بيشتر بمونه و به همين خاطر من يك ساعت مرخصي گرفتم و شما رو بردم خونه خاله منا و خودم رفتم بيمارستان . خوبيش اين بار اين بود كه طاها جون تو بيمارستان اقبا...
22 دی 1394

پسرم چشمي بر هم زديم و 29 ماهت هم تموم شد.

سلام  همه جون مامان  جونم كه هر روز بودنت بيشتر برام دلبستگي مياره نمي دوني چه قدر دوست دارم و بهت وابسته هستم  اين روز ها مي گذره و تو بزرگ ميشي من واقعا تنها كاري كه مي كنم خدا را به خاطر داشتن تو شكر مي كنم  اين رو هم بگم بعضي وقتا ديگه از دست شيطنت هات نفسم مي بره و كم مونده بزنم زير گريه و فقط مي گم خداااااا به دادم برس. و مورچه كوچولوي من كه جديدا ياد گرفتي و وقتي كاري مي كني و بهت مي گم مامان با اين كارت ناراحت ميشه ميگي بَبَخشيد و ميايي منو بوس مي كني كار ها و چيزاي جديد زيادي ياد گرفتي. ديگه قشنگ گوشي تلفن رو بر مي داري و صحبت مي كني (البته اگه دلت باشه و حوصله داشته باشي) و اگه هم خيلي خو...
21 دی 1394

سفر به كاشان و عروسي نوه عمو بابارضا فاطمه خانم

سلام عزيز دلم  اين هفته قراره به همراه ماماني فريده و بابايي غلام با هم بريم كاشان عروسي نوه عمو بابا رضا. خلاصه عصر چهار شنبه تندي با هم اومديم خونه ،دلم مي خواست برم به مامانم اينا يه سر بزنم كه خونه نبودن و بابايي كمي نا خوش احوال بود و خوابيده بود و ماماني هم چون خاله منا كلاس داشت هنوز پيش پرهامي بود. ما هم زود اومديم خونه  چون من ديشب فقط رسيده بودم لباس ها رو بشورم و لباس هايي كه قرار بود تو عروسي پوشيم رو اتو كرده بودم. و ساك بستنمون هنوز مونده بود. خلاصه كنم برات بساطمون رو جمع كرديم و بابا رضا اومد و راه افتاديم  اول رفتيم سمت خونه عمه بهناز و بابايي و ماماني رو سوار كرديم و بعد رفتيم پمپ بنزين و...
18 دی 1394

جيگر طلاي مامان

سلام همه جون مامان با توجه به اينكه اين هفته هم 5 شنبه عروسي كاشان دعوتيم داشتم لباس هاتو تنت مي كردم تا تن خورشو برات چك كنم . اينم پسر خوش تيپم كه براي من ژست گرفته  قربونش برم كه براي خودت مردي شدي مادر اين كت و برات از ايرانيان گرفتم  خدايي از خريد هايي كه از اين فروشگاه برات مي كنم راضيم به خصوص برند ماهات بيبي كه جنساش عاليه. مبارك باشه .   ...
13 دی 1394

نامزدي مهسا جون نوه عمه بابارضا

سلام جون مامان بعد عروسي ديشب كه حسابي خوش گذرونده بودي هي مي گفتي بريم عروسي بريم عروسي و طي برنامه اي كه بابا صبح با هم چيديم رفتن به مراسم پاتختي زهرا جون رو بي خيال شديم و قرار شد بريم نامزدي مهسا جون كرج. با ماماني فريده  اينا هماهنگ كرديم و قرار شد با هم از اونجا بريم . كه عمه بهناز و علي كوچولو هم بودن و عمو بابك هم چون ديگه بابا رضا قرار بود بياد و تنها نبود اون هم گفت كه با ما مياد. خلاصه براي ساعت حدود 2 بود كه راه افتاديم و مراسم ساعت 3 تو كرج بود . تو مسير تو خوابيدي و من خوشحال بودم كه با توجه به دوري راه تو سير خواب مي شي و براي شب سرحالي. خدا را شكر مسير خلوت بود و تو كرج هم كمي گذشتيم  تا سالن رو ...
8 دی 1394

عروسي زهرا جون دختر دايي مامان

سلام و صد سلام به گل پسر خودم  كه اگه الان جلوي دستم بودي گاز گازت مي كردم فدات بشم كه با چه ذوقي عروسي عروسي مي كردي دو شنبه اي عروسي دختر دايي ام زهرا بود به عبارتي آخرين نوه دختر  بود كه داريم . من و بابا به خاطر انجام كارهامون و اينكه به موقع به عروسي هم برسيم دو شنبه مرخصي گرفته بوديم و با هم خونه بوديم. ماماني شب قبل اومد موهاي منو پيچيد و صبح هم عمو ابراهيم زود اومده بود خونه و ماماني اومد خونه ما و موهاي منو درست كرد و رفت خلاصه من هم تند تند همه وسايل و لباس هايي كه لازم داشتيم و آماده كردم و شما رو هم بردم و حمام تا براي شب آماده باشي. پسرك شيطون من ان قدر بازي كردي و از سر و كله ما بالا رفتي كه ناهار...
7 دی 1394

يلداي 94

سلام عزيز دلم  امروز  شما رو مهد نبردم و موندي پيش ماماني و بابايي و از قراري هم دور همي همه با هم رفتيد حرم حضرت عبدالعظيم زيارت كه به همه تو خيلي خوش گذشته بود. خدا را شكر. با اي ن اوصاف قرار شد شب يلدايي همه بياين خونه ما  من هم كه از شب قبل براي امشب انار دون كرده بودم و يك سري چيزا هم بابا خريد كرده بود آماده بوديم. ماماني گفت چون تو خسته اي و كمي دير ناهار خوردي تازه خوابيدي و قرار شد وقتي بيدار شديد با هم بياييد. خلاصه برات بگم در نبود شما من تند تند همه كار هامو كردم و شام رو آماده كردم و نوبت سفره يلدا شد. دلم مي خواست روي ميز وسط مبل بساط بچينم ولي از دست تو و داداشي پرهام و اين كهمي دونستم اون جوري...
1 دی 1394
1